باز در این مُلکِ بیبهار
چون پار
وا نشد گلی و
نغمهای نخواند
سرگشته بلبلی
امشب
به هر چه مینگرم
زیرِ بامِ شب
دلمرده و سیاه ست!
دریا سیاه!
کوه سیاه!
آسمان
سیاه است!
این مام، این وطن
این مانده در کفن
گویی هزاره هاست
در چنگ این بلاست
گویی هزارههاست
سرگشته ، مبتلا
برخاک و خون رهاست
با این همه هنوز
من در خیالِ پَر پَر پروانه ی امید
در تنگنایِ رنج
چون شمع میگُدازم و
سرشارِ باورم!
به هر چه مینگرم
زیرِ بامِ شب
دلمرده و سیاه ست!
دریا سیاه!
کوه سیاه!
آسمان
سیاه است!
این مام، این وطن
این مانده در کفن
گویی هزاره هاست
در چنگ این بلاست
گویی هزارههاست
سرگشته ، مبتلا
برخاک و خون رهاست
با این همه هنوز
من در خیالِ پَر پَر پروانه ی امید
در تنگنایِ رنج
چون شمع میگُدازم و
سرشارِ باورم!
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
برگرفته از «تلگرام» دوم اسپند ماه ۱۳۹۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر