گفت روزی اوستادی از وطن
تا بداند قدر آن را صد چو من
از وطن گفت و شنیدش آفرین
از گروه بهرهمندِ سرزمین
گفت و گفت از مرز زیبای وطن
آنچه باشد خاک او ما را کفن
آن وطن کز ناز و نعمت بینیاز
کودکانش پر هنر خاکش فراز
مرزهایش ایمن از هر دشمنی
دشمنانش جمله ناپاک و دنی
از نگهبانان او رُستم یکی
آرش و کاوه خدای چابکی
؛؛؛ ؛؛؛
من وطن با این نشان کِی دیدهام
از گهرهایش کجا، کِی چیدهام
لیک دیدم قامتی چون حرف دال
خم ز بهر نان به سطل آشغال
من نمیدانستم این بیچاره کیست
یافتم آخر ولی، این او که نیست
بارها هم دیدهام در کوچهمان
گریه میکرد او ز درد زایمان
مرده بودش طفل در زهدان او
میچکیدش از تَرَک خون سبو
کودک او پا برهنه میدوید
پای لختش را نداری میگَزید
چشمش از اشک فراوان ظرف خون
قامت چون سَروَش از غم واژگون
گه سرش در جِیب و گه رو بهآسمان
گه نگاهش مانده بر خونخط جان
یک نگه بر کودکان ماندهاش
اشک خونآلود از خود راندهاش
؛؛؛ ؛؛؛
پرس و جو کردم: تویی نامش وطن
آنکه باید بود و باشد بهر من؟
گفتش آری من همانم کز جفا
مانده فرزندم ز قوت و نان جدا
گفتمش: این سان چرا درماندهای
اسب حاجت بر بیابان راندهای؟
کولبر فرزند تو در کوه و دشت
از چه غلتان روی خون شد سرگذشت
کارگر فرزندت از مزد حقیر
باغ آغوشش شده دشت کویر
کاشکی آن تُرک و کُرد و آن بلوچ
ترکمن یا آن عرب در حال کوچ
در بَرِ تو، جای خود مییافتند
بهر پایت گیوهای میبافتند
کودکان از هر تبار و هر پدر
شد ذبیح نظم سود خیره سر
گفتم و گفت او ز بنیاد وجود
من ندانستم که منظورش چه بود
از من و صدها چو من گفتش مثال
حرف تلخش بود پاسخ بر سوال
زود دانستم وطن یک نام بود
بهر صد تَن رنج و یک تَن کام بود
بهر یک تَن ناز و نعمت، راح و روح
بهر صدها تَن، مکرر چاه و طوح
این وطن با آن وطن بیگانه بود
این دو ضد چون دشمنِ همخانه بود
علی یزدانی
برگرفته از «تلگرام» نهم اسپند ماه ۱۳۹۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر