فقر را لمس کرده ام
در چشمان مشتاق
رهگذران پیچیده در لباسهای مندرس
در جستجوی پیراهن کهنه دار زده
بر دیوار بی خاصیت میدان.
در تنهایی آدمهای بی سامان
که ماه فروافتاده روستا را
در حصار برجها
غریبانه می نوشیدند
در هنگامهی انتظار ...
من فقر را نظاره کرده ام
هر سپیدهی سرد
در لرزش قامت مردان و زنان
که توده وار میدوند
در پی مترو
خط ویژه
و یا سرویسهای خسته ...
من فقر را
تلخ و بیقواره یافتم
که زیباترین چهره را
با تیغ روزگار
نابود کرده است
من فقر را گریستم
بر بالین دخترکانی
که در رویای شان
پیرمرد متمولی می جستند
تا زیبایی شان
نردبانی باشد
برای رهایی از
حصار سنگین
لولای چارچوبه های قدیمی
و زیستن با امکاناتی بهتر ...
فقر را ریشه ای بود
چون پیچک های اختلاس
در جان اقتصاد
که توسط حاکمان
آبیاری می شود ...
در هزار رنگ دیده ام
فقر را ...
در چهرهی آدمیان
اما همیشه یک جلوه داشت
تباهی!
تباهی!
تباهی!
سیروس وطنی
برگرفته از «تلگرام» یکم فروردین ماه ۱۴۰۰
برنام را از بوم برگزیده و اندکی دستکاری نموده ام. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر