تصویر پیوست را از لئون تروتسکی با فریدا نگاره گر مکزیکی درج کرده و زیر برنام «دیدار لئون تروتسکی با فریدا نقاش پرآوازه ی مکزیکی تبار در مکزیک در زمان تبعید» نوشته است:
«تروتسکی از نظریه پردازان بزرگ مارکسیسم و از دوستان صمیمی لنین، رهبر انقلاب بلشویکی شوروی پیشین و از پایه گذاران حزب کمونیست و مقامی بلندمرتبه در دستگاه شوروی بود و از قضا صمیمیتی با استالین نیز داشت؛ با این همه به هنگام ناگوار شدن وضعیت جسمی و در بستر مرگ افتادن لنین، دشمنی شگرفی میان استالین و تروتسکی پدید آمد که در فرجام به فرار تروتسکی از کشور و تبعید خودخواسته در مکزیک انجامید و پس از چند سال در آنجا کشته شد»
از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
با نادیده گرفتن اینکه به چه انگیزه
دیدگاه مرا درباره ی نوشته اش جویا شده، برایش نوشتم:
من همه ی آثار وی را نخوانده ام و به این ترتیب، حق ندارم نظری
دربرگیرنده و همه سویه درباره ی وی بدهم؛ ولی همان یکی دو اثری که از وی خوانده ام
برایم بس است که بگویم:
وی به هیچ رو، نظریه پرداز نبوده و نیست؛ چه برسد به اینکه
نظریه پردازی بزرگ باشد. از دیدگاه تئوریک نیز در سراسر زندگی اش نوسان داشته و
همین نوسان را در کردار سیاسی با کوشش برای مرکز قرار گرفتن میان منشوریک ها و
بلشویک ها و از این سو به آن سو گرایش یافتن که همزمان فرصت جویی وی را نیز به
نمایش می گذاشت، نشان داده است. وی، تا آنجا که حافظه ی بسیار سست شده ام اجازه می
دهد تا بگویم، تنها آن هنگام به سوی بلشویک ها گرایش یافت که همه ی نشانه های
پیروزی چه از نظر تئوریک و چه سیاسی و پشتوانه توده ای و کارگری در سوی بلشویک ها
قرار گرفته بود؛ معترضه، این را نیز بگویم که واماندگی نیروهای سیاسی چپ در کشور
خودمان تا آنجا بوده و همچنان نیز بویژه در پهنه ی تئوریک پی گرفته می شود که به
کسی چون احسان طبری نیز فیلسوف، نظریه پرداز و اینگونه عنوان ها داده می
شود که هیچگونه پایه و بنیاد منطقی ندارد. او و کسانی چون وی، دست بالا «ترازبندان»ی
هستند که بویژه در مورد طبری به یاری حافظه ی نیرومندش توانسته اند به چنین کاری
دست یازند؛ کاری بی هیچ نوآوری تازه در این یا آن پهنه که بتوان آن را نظریه
پردازی نام نهاد. به آن در اینجا بیش تر نمی پردازم.
درباره ی نظریه «انقلاب در انقلاب» یا «انقلاب پیوسته» ی لئون تروتسکی نیز همه ی نشانه های نادانی در تئوری و پراتیک سوسیالیسم علمی را دربردارد؛ به آن نیز در اینجا بیش تر نمی پردازم و تنها به این نکته به عنوان هسته ی جستار اشاره می کنم که وی از دیدگاه فلسفی، هماوندی دیالکتیکی میان جنبش و ایستایی (حرکت و سکون) را حتا در پایین ترین سطح آن درنیافته بود! آنگاه چگونه به چنین کسی نظریه پرداز می توان گفت؟!
درباره ی دوستی به نوشته ی شما صمیمانه وی با لنین نیز آن را
نادرست می دانم؛ به این دلیل که:
الف. لنین بطور کلی دوستی نزدیکی با هیچکس نداشت و
جز انگشت شمار دوستان ویژه ی خود که در میان آن ها شاید دست بالا یکی دو تن از
رهبران سوسیال دمکراسی و بیش تر در هماوندی با دوره ی پیش از جدایی منشوریک و
بلشویک ها از یکدیگر، جای می گرفتند، همواره فاصله ای ویژه با هر کسی نگه می داشت؛ و
ب. درباره ی تروتسکی جمله ای روشن با درونمایه ای کم و بیش چنین دارد:
«او با ماست ولی از ما نیست!»
به این ترتیب، «از پایه گذاران حزب کمونیست» بودن وی نیز که
نوشته اید، کمی یا بسیاری گزافه گویی بدیده می آید.
درباره ی دوستی و نزدیکی اش با استالین نیز چیزی نمی دانم؛
گرچه، اینگونه هماوندی های شخصی در کار سیاسی که گاه کسانی به هم نزدیک یا دور می
شوند را چندان مهم نمی پندارم.
همینجا درباره ی استالین نیز بگویم که وی را نیز نظریه پرداز یا آنگونه که برخی درباره ی وی گزافه هایی چون: «معمار سوسیالیسم» می بافند، نمی دانم؛ ولی وی بیگمان پراتیسین بسیار کارآزموده ای بوده است. خود لنین را نیز نمی توان به آرش باریک بینانه ی آن: فیلسوف بشمار آورد و نظریه پردازی وی نیز در چارچوب های ویژه ای پذیرفتنی است و نه بیش از آن! کار سترگ لنین، پیاده نمودن و پایوری (اثبات) مارکسیسم در کردار اجتماعی (پراتیک) بود و بی هیچ گمان و گفتگو، درخشان ترین نمونه ی تاریخی آن تاکنون!
این ها را بویژه برای آن یادآور می شوم که با بزرگنمایی های بیجای این و آن، نقش جنبش های بزرگ و کار گروهی بسیار ارزنده ای که هر کس گوشه ای از آن را می سازد و با «آزمون و خطای دکارتی» کار را به پیش می برد، فروکاسته ایم. باژگون آن نیز درست است.
درباره ی چگونگی ماجراهای میان استالین و تروتسکی نیز بسیار کم می دانم؛ ولی این نیز روشن است که لنین نظر چندان خوشی به استالین و شیوه ی «برخورد آسیایی» وی به دیگران نداشت؛ «برخورد آسیایی» را که گونه هایی از «خودکامگی دیرینه پا» (استبداد شرقی) را به این یا آن شکل در رفتار همه ی ما و بویژه ایرانیان بازتاب می دهد و دربردارد را دانسته و آگاهانه بر زبان می آورم. به پندار من، امپریالیست ها با بهره برداری های رسانه ای گسترده و دنباله دار از چنین کاستی ها و نارسایی های اخلاقی ریز و درشتی که هستی آن ها در هیچ جا، ولی بویژه در کشورهای آسیایی چندان غیرطبیعی نیز نیست و هر آدمی در کنار نیرومندی هایش از پرتگاه های مَنِشی برخوردار است، برخی نکته ها که در کل روند و جریان تاریخی از کم ترین اهمیتی برخوردار بوده اند را بسیار بیش از اندازه ی خود بزرگ وانموده اند. با همه ی این ها می پندارم که به عنوان نمونه، اگر لنین بیش تر زنده می ماند، کار تروتسکی و دیگرانی چون بوخارین آنگونه بلاخیز نمی شد و از ارزش و اعتبار سوسیالیسم نوپا در چشم توده های مردم اروپای باختری ـ گرچه به یاری رسانه های امپریالیستی ـ آنگونه کاسته نمی شد.
درباره ی کشته شدن تروتسکی در مکزیک که آن را به استالین نسبت
می دهند نیز از دید من ریشخندآمیز است؛ چه بسا و بگمان نیرومند از سوی خود
امپریالیست ها کشته شده که سودی دوسویه برای آن ها دربرداشته است:
ـ برخیزاندن موج تازه ی جریان ضد کمونیستی در باخترزمین که مانند امروز به آن سخت نیاز داشته اند؛ و
ـ آسوده شدن از دست خودِ تروتسکی که به هر رو در کالبد «شیوه
زندگی امریکایی» که آن هنگام هنوز چون امروز زمینگیر نشده بود و نمونه ای از
آن را در صحنه ای از فیلم «دوران تازه» («عصر جدید») چارلی چاپلین دیده اید، وصله
ای ناجور و شاید موی دماغ بشمار می رفت.
کوشیدم بگونه ای فشرده ولی تا جای ممکن دربرگیرنده پاسخ شما را بدهم؛ گرچه می دانم برخی از آن نکته ها نیازمند گفتگو و ستیزه ی بیش تری است.
ب. الف. بزرگمهر ۲۹ بهمن ماه ۱۳۹۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر