به چهره اش که می نگرم، یاد بامداد آدینه ای می افتم که برای بلند کردن بی سر و صدای جیپی کهنه و راه اندازی آن به سوی منطقه ای کوهستانی در پیرامون آن شهر مذهبی کوچک و خواب آلوده به خانه ی دوست بزدل خود رهسپار بودم۱ و با یکی از بی آزارترین جانداران جهان که در آن شهر نمونه های بسیاری داشت، روبرو شدم. اگر بقچه ی کمابیش گنده ی زیر بغلش هم نبود، چهره ی سرخ شده و ترگل ورگلش داد می زد که تازه از گرمابه بیرون آمده و «غُسلِ جنابت» را بجا آورده است؛ کاری بیگمان بسامان در بامداد آدینه ی هر هفته برای چنان جانداران خداترسی که روزها و هفته ها و ماه ها و سال های آن ها کمابیش بسان یکدیگر بود و بسیاری از آن ها از داراترین شان که فرش فروشان عمده ی آن شهر بودند تا تنگدست ترین شان، در بازار آنجا کار می کردند. جاندارانی بیش از اندازه محافظه کار و آبزیرکاه که از بر زبان آمدن کوچک ترین سخنی که اندکی بوی سیاست از آن می آمد، می رمیدند و به خدا پناه می بردند؛ «توکّل بر خدا»، ساده ترین و کارسازترین عبارت ها برای چنین موردهایی در آن هنگام۲ بود که آن ها را از هرگونه زیانی پاس می داشت و نمی گذاشت آب از آبِ زندگی یکنواخت شان که به آن خو گرفته بودند، تکان بخورد. انقلاب دگردیسیده شده و به چادر آراسته ی اسلامی انگلیسی ـ «یانکی»، آنگاه که آب ها از آسیاب افتاد و دیگر بیم جان در میان نبود، کمابیش همه ی اینگونه جانداران را پیرامون خویش گرد آورد تا زیر چتر سگ مذهب شان، بچاپند و درسپوزند و بار بزنند و ببرند؛ به هر ننگی برای پاسداری از بهره مندی های چپاولگرانه ی خویش تن در دهند و توده های مردم ایران را در چشم مردمان جهان، خوار و سرافکنده کنند.
بگذار هنگامش برسد ـ و آن هنگام، بی هیچ گمان و گفتگو فرا خواهد رسید! ـ تا همه ی اینگونه ج وندگان زیانبار۳ را زیر پا له کنیم و آن ها که به گوشه ای از جهان گریخته اند را از سوراخ های "امن" شان بیرون کشیده به دادگاهی که توده ها و خلق های ایران داور و دادستان آنند، بسپاریم.
ب. الف. بزرگمهر ۱۲ تیر ماه ۱۳۹۵
https://www.behzadbozorgmehr.com/2016/07/blog-post_95.html
پی نوشت:
۱ ـ جیپ از آنِ شوهر خواهر تریاکی، قمارباز و جانماز آب کش وی بود که چندماهی از خرید آن می گذشت؛ نه خود گواهینامه ی رانندگی داشت و اگر هم داشت از راندن آن ناتوان بود و نه آن دوست بزدل که چون خود من به سن و سال قانونی برای گرفتن گواهینامه رانندگی نرسیده بودیم؛ و با آنکه دلش برای جیپ سواری لک زده بود از نشستن پشت فرمان می ترسید و پس از چندین و چند بار، خواهش و درخواست از من برای انجام چنان کاری غیرقانونی و خطرناک برای جان مردم به آن تن داده بودم؛ گرچه دلگرمی دادن های وی، مرا نیز به انجام آن فریفته بود و رانندگی را نیز آموختم.
۲ ـ یادم رفت بنویسم که آن هنگام، چندین سال پیش از آغاز بحران اقتصادی ـ اجتماعی سال ۱۳۵۳ در دوران شاه گوربگور شده ی ایران بود.
۳ ـ آن ها را هنوز هم از مهر و نشانی که الله بر چهره شان نشانده از لب و لوچه های کم و بیش برآمده، پیشانی های تنگ و فشرده در هم و چشمان خرگوش وَش شان بازمی شناسم؛ جوندگانی که به چیزی جز شکم و زیر شکم نمی اندیشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر