«مردم در روی زمین برای کامیاب شدن یک چیز کم دارند و آن اعتماد به یکدیگر است؛ ولی این دانش برای کسانی که قلبی کوچک و روحی پست دارند و جز قانون سود شخصی هیچ قانونی نمی شناسند، دسترس پذیر نیست.» فارس پورخطاب هراتی

والاترین کاربرد نویسندگی این است که آزمون را به دانایی فرارویاند! ایگناتسیو سیلونه

۱۴۰۳ دی ۵, چهارشنبه

دستِ سرنوشت، آن ها را به روشنای روز تاراند ... ـ بازپخشش

از زبان چارلی چاپلین، کمونیستِ بازیگر و کارگردان سترگ سینما  آورده:
«زمین آن اندازه بزرگ است که برای همه آدم ها جا دارد و قلب آدمی آن اندازه بزرگ است که برای تک تک آدم ها جا دارد.» و سپس افزوده است:
بیایید امروز مهربان باشیم!
با خود
با خدا
با آدم ها!

از «گوگل پلاس» با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب:    ب. الف. بزرگمهر

... و من ناخودآگاه یاد آن داستان جاودانه عُبید زاکانی می افتم که نوشته بود:
«مولانا قطب الدین در حجره ی مدرسه یكی را می گائید. ناگاه شخصی دست به در حجره نهاد؛ باز شد.

مولانا گفت: چه می خواهی؟

گفت: هیچ. جایی می خواستم كه دو ركعت نماز بگذارم.

گفت: اینجا جایی هست؟ كوری نمی بینی كه ما از تنگی جا دو دو بر سر هم رفته ایم.» و با خود می اندیشم:
نه برای آن ها که «چون به خلوت می روند، آن کارِ دیگر می کنند»!۱ برای آن ها جهان، جای کوچکی به اندازه ی همان حجره ی تنگ و تار یا غار کوجک و تودرتویی است که چون شبکورهایی۲ وارونه به در و دیوارهای آن آویخته و به آسمان کوتاه۳ و در تیرگی پنهان آن می نگرند و چون چیزی نمی بینند از خدایی که درون آن تیرگی نشسته و کوچک ترین کردارشان را می پاید، می ترسند.

دستِ سرنوشت، آن ها را به روشنای روز تاراند؛ روشنایی، چشمان نابینا و خوگرفته به تیرگی شان را سخت آزرد و خیره نمود. زیبایی های زمین و رنگ های جان گرفته در پرتو آفتاب، نمودی از اهریمن بود که هر بار به کالبدی دیگر درمی آمد و هستی شان را از بیم می انباشت. از خدا نیز دیگر نشانی نبود. چاره ای جز بال های سیاه به روی خویش گستردن و چشم فروبستن نبود؛ اندکی تاریکی در میان روشنایی خیره کننده و خدایی که از ژرفای تیرگی دوباره جان می گیرد و فرمان می دهد:
به آنچه می بینید، باور نکنید! این ها پنداری پرنقش و نگار بیش نیست! آنچه هست و بر همه جا چیره، تاریکی است ...

... و آن ها که روشنایی خیره کننده، دیدگان کم و بیش کور و به تاریکی خوگرفته شان را سخت آزرده و هنوز چیزی از هستی زمین و زیبایی های آن درنیافته اند به تاریکی پناه می برند؛ آنجا نه از آن رنگ ها و نیرنگ ها نشانی است و نه آنچنان پیچیده که برای دریافتنش به دشواری دچار شوی! خود هستی با خدای خود و گاه پروازِ آرام شبکوری دیگر که چیزی زیر لب زمزمه می کند ...

ب. الف. بزرگمهر    ۱۳ اردی بهشت ماه ۱۳۹۴

https://www.behzadbozorgmehr.com/2015/05/blog-post_78.html

پی نوشت:

۱ ـ جاودانه حافظ  شیرین سخن شیراز

۲ ـ شبکور واژه ی پارسی «خُفّاش» است.

۳ ـ باید می نوشتم: «آسمانه» که واژه ی پارسی «سقف» از ریشه ی عربی است.

هیچ نظری موجود نیست:

برداشت و بازنویسی درونمایه ی این تارنگاشت در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید!
از «دزدان ارجمند اندیشه و ادب» نیز خواهشمندم به شاخه گلی بسنده نموده، گل را با گلدان یکجا نربایند!

درج نوشتارهایی از دیگر نویسندگان یا دیگر تارنگاشت ها در این وبلاگ، نشانه ی همداستانی دربست با آنها نیست!