مولانا شرف الدین دامغانی بر در مسجدی می گذشت. خادم مسجد سگی را در مسجد پیچیده بود و می زد. سگ فریاد می كرد. مولانا در مسجد بگشاد؛ سگ بدرجست.
خادم با مولانا عتاب كرد.
مولانا گفت: ای یار معذور دار كه سگ عقل ندارد. از بی عقلی در مسجد می آید. ما كه عقل داریم، هرگز ما را در مسجد می بینید؟
جاودانه عُبید زاکانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر