آهسته بست در را، آرام و بیصدا رفت
سر زیر پَر، هراسان، نشناخت، سر زِ پا رفت
باران گرفت نم نم، تر کرد آستینم
دلدار دلربایم، از جان من جدا رفت
زخمی به گونهاش داشت درگوشهی لبانش
چرخی زد و درخشید، بالا بلند ما رفت
باران ترانهها را، این عاشقانه ها را
میشست دانه دانه، دُردانهام کجا رفت
آن کو ز عشق میگفت، خود نیز آشیان داشت
فرزند مادری بود، مثل من و شما رفت
دود و غبار و توفان میکشت لحظهها را
با چشم خویش دیدم، بر عاشقان چه ها رفت
علی صبوری
برگرفته از «تلگرام» ۲۴ تیر ماه ۱۴۰۰ (با اندک ویرایش درخور در نشانه گذاری ها از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر