... و من،
تمامی اندوههای جهانم،
همهی خستگی دنیا،
به عمق رنجهای تاریخ ...
من اندوهِ نگاهِ چشمهای کوچک تو هستم
وقتی که شب نزدیک میشود
و هنوز
تمامی فالهای بدبختی
روی دستهای خودت مانده ...
لبخندِ تلخِ پر از دلواپسیات هستم،
برای گلهای پلاسیدهای
که نه فردا
و نه هرگز
کسی آنها را نخواهد خرید ...
من همان خستگی بزرگی هستم
که زمانی از روز را
در میدانی نشسته به انتظار،
تا نیمی دیگر از روزش را
به جان کندنی طی کند،
برای نانی
آنقدر کم
و گران
که نمیشود
راهی سفرهاش کرد ...
من رنجام،
رنج عمیق تو که بیزار،
بوی تنهای ناشناس
در کنار خود را تاب میآوری
برای مبلغی
که شاید کفاف زنده ماندنات را بدهد.
و با سرخابی کم بها
چهرهی زرد شدهات را
میپوشانی
تا لبخند زیباتری داشته باشی ...
من تمامی کابوسهای شهری هستم
که رو به ویرانیست،
و تمامی فریادهایی
که در گلو مانده
به بغضی سنگینام ...
میخواهم که بشکند این بغض؛
میخواهم که سیلاب شود
آن فریاد ...
ایراندخت
برگرفته از «تلگرام»
۱۵ امرداد ماه ۱۴۰۰
برنام را از بوم برگزیده ام. آن سه نقطه در جلوی «و» در آغاز سرودواره را نیز من افزوده ام. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر