گزارشی است نه چندان شُسته رُفته و رسا از برزنی در گوشه ی باختری کلان شهر تهران به نام «نوروزآباد»۱؛ برزنی که دست مردمانش به گوشت نمی رسد. در آنجا نشانه ای از قصابی نیست و هر یک از خرده فروشان و بقال های آن، سیاهه ای از نسیه بَران خوش حساب و بدحساب دارند؛ جایی که از مدرسه نیز نشانی نیست و اتوبوس های ترابری شهری نیز دیر به دیر می آیند. به تنها تصویر گرفته شده از یکی از خانه های آنجا که ویرانه ای است، خیره می شوم. اگر آن چند بچه نبودند، نمی توانستی آن را خانه و کاشانه بشمار آوری؛ ویرانه ای است که تنها با آن بچه ها رنگ زندگی یافته است. زیر آن حصیر و نایلون می توانی فرش و گلیم و آینه و زنی را که هر بامداد موهای خود را روبروی آن شانه می زند به پندار آوری؛ پنداری که نمی دانی تا چه اندازه با واقعیت سازگار است؛ تنها آن بچه ها، نشانه ها و گواه آن هستند. در برزن آن ها نه از دبستان نشانه ای است و نه از دبیرستان یا آموزشکده ای. این بچه ها چکار می کنند؟ شاید یکی از آن ها در گذری پر رفت و آمد، «آدامس خروس نشان» یا با نشانی دیگر، نمودار دوستی های تازه ی «آقایان» با «شیطان بزرگ»، می فروشد؛ آن دیگری به ترازویی ساز و برگ یافته و آن دخترکِ تصویر با فال حافظ، رهگذران را از آینده آگاه می کند. آیا خودِ این بچه ها آینده ای دارند؟ آه، بیگمان! مگر می شود بی امید و آینده بود؟! ولی، چه آینده ای؟ پرسشی آزاردهنده که مگس وار، وزوزکنان در جان و اندیشه ات چرخ می زند؛ بی آنکه برای آن پاسخی درخور یابی!
یاوه گویی های چندی پیش آن رهبر نابخرد و دودوزه باز درباره ی «فرهنگ» را به یاد می آورم که گویا نگران آن است و سپس روشن می شود که ماجرا در پوشش بازهم بیش تر زنان و دلگرم نمودن شان به کدبانوگری و خانه نشین شدن چکیده می شود. دورقابچین ها و چابلوسانی از هر قماش، کم و بیش به همان شیوه های بکار برده شده در سده های میانی، اینجا و آنجا براه می افتند و برای نمایش گره گشایی و زدودن نگرانی فرهنگی «آقا» حتا گستاخی را به آنجا می رسانند که باید به زنان بدحجاب در خیابان ها تجاوز نمود! و آن مردک دَبَنگ با خاموشی خود، گویی مهر تایید بر این همه می زند!
ـ «آقا نگران فرهنگ هستند!» گفته ی یکی از همین دورقابچین ها در
گفتگویی رسانه ای است و من با خود می اندیشم:
... نه! «آقا»، تنها نگران فرهنگ و اسلام بر باد رفته و فرهنگ به اصطلاح اسلامی نیستند؛ شاید از بنیاد نگران این چیزها نیستند و همه ی این ها از پوشش بیش تر زنان گرفته تا دلگرم نمودن شان به کدبانوگری و بسیاری چیزهای خرده ریز دیگر که نه تنها در سخن که در کردار پلید و نابخردانه شان نیز پی گرفته می شود، بهانه ای است برای از میان بردنِ زمینه های جنبشی اجتماعی که به گواهی تاریخ، دستِکم از دوران مشروطیت و حتا پیش از آن (جنبش تنباکو) تاکنون، هرگاه زنان پیشگام آن شده اند، مردان با نیرویی ده ها برابر پا به میدان نهاده و زن و مرد، دست در دست یکدیگر، دیو خودکامگی را گام هایی به واپس رانده و فضایی برای پیشرفت و سربلندی و پیوند نیرومندتر خلق های ایران زمین پدیدآورده اند. «آقا» بیش از آن یاوه ها که بر زبان می آورد از چنین جنبشی و از آتش زیر خاکستری که اگر زبانه بکشد، ریشش را به باد خواهد داد، نگران است؛ و آن جماعت دزد چابلوس و کاسه لیسان خیمه و خرگاه که فریاد برمی آورند:
«ما هم سرباز توییم، خامنه ای تو بیفت جلو، ما پشت سر ...» نیز کم و بیش
به این نمایش و خرده ریزهای آن آشنایی دارند و نیک می دانند که اگر در حتا اندکی
بر پاشته ی دیگری بچرخد، خود و رهبرشان دچار همان "ریسمان الهی" خواهند
شد که با آن جوانان بسیاری از خلق های ایران زمین را به آن جهان رهسپار نموده اند.
دوباره به تصویر آن ویرانه و آن چند کودک و نوجوان خیره می شوم
و از خود می پرسم:
آیا این ها را نمی بینند؟ و آیا آن مردک دَبَنگ نمی داند که مردم پیش و بیش از فرهنگ ـ و چگونه فرهنگی؟ ـ نیازمند نان و سرپناه و کار و امید به آینده ی خود و فرزندان شان هستند؛ چیزهایی ساده و نیازهایی نخستین که با هزاران خروار یاوه گویی درباره ی فرهنگ بگونه ای کلی یا فرهنگ به اصطلاح اسلامی تا برآورده نشوند از فرهنگی پویا و بالنده نه تنها نشانی در کار نخواهد بود که دین و ایمان آدمی نیز بر باد می رود:
«آدم گرسنه، دین و ایمان ندارد!» ... و این پرسش نیز همچنان برجای می ماند که آیا این جماعت نادان و نابکارِ به پوستین اسلام درآمده، آیا در پی فرهنگی پویا و بالنده اند؟ یا در پی همان اند که چکیده و نمودی از آن با پیشنهاد بیشرمانه ی تجاوز به ناموسِ به گفته ی آن ها زنان بدحجاب بر زبان مشتی لاتِ نابکارِ اسلام پیشه رانده شد؟ "فرهنگ"ی که نه تنها روشنفکران و دانش آموختگان که توده های مردم نیز نمودها و نشانه های آن را در گذشته ی سی و اندی ساله ی "اسلام" نابکاران و دزدان بر پوست و گوشت خود آزموده اند.
سپس به یاد گفته های آن دانشمند پرنبوغ و دورانساز که بی کار و کوشش و همکاری ارزشمند وی، «کارل مارکس»، «مارکس» نمی شد و جوانه های دانش «سوسیالیسم علمی» شاید دیرتر سر می زد، می افتم که در سخنرانی به مناسبت گورسپاری مارکس و در هماوایی با اندیشه ی دورانساز وی، چنین گفته بود:
«آدمیان، نخست باید بخورند، بنوشند، جان پناهی داشته و جامه ای بر تن کنند تا بتوانند به سیاست، دانش، هنر، مذهب و سایر چیزها بپردازند. بنابراین، فرآوری ابزارهای مادّیِ پایه ای زیست و اندازه ی فرگشت (تكامل) اقتصادی هر خلق یا هر دوران، پایه ای را می سازد كه بر روی آن، نهادهای دولتی، دیدگاه های قضایی، هنر و حتا اندیشه های مذهبی آدمیان فرا می روید. بنابراین از روی آن پایه است كه باید این ها را توضیح داد و نه برعكس؛ آنگونه كه تاكنون بکار برده می شد.»۲ و این بازشناخت مارکس را که دهه ها از آن می گذرد و به گفته ی زنده یاد، رفیق قهرمان: فرج الله میزانی (ف. م. جوانشیر) «مانند هر کشف عظیم دورانسازی، نبوغ آمیز و در عین حال ساده است»۳ آن نابخردِ خودشیفته درنمی یابد؛ برای وی، سپهر و جهان پیرامون بسی ساده تر از حتا نگرشی افلاتونی است:
الله در آن بالا، جایی در آسمان هفتم، لمیده بر عرش الهی و بندگان الله بر روی زمین که برگزیده ترین شان از بامداد تا شام و گاه تا نیمه های شب، سر بر زمین می سایند و به سپاسگزاری از وی (تسبیح) سرگرمند.
ب. الف. بزرگمهر ۳۱ تیر ماه ۱۳۹۳
https://www.behzadbozorgmehr.com/2014/07/blog-post_1070.html
پانوشت:
۱ ـ «محلهای در تهران که مردمش گوشت نمیخورند»، «خبرگزاری مشرق»، ۳۰ تیر ماه ۱۳۹۳
۲ ـ فردریک انگلس، «سخنرانى در مراسم گورسپاری کارل ماركس»، برگرفته از کتاب: «اقتصاد سیاسى، شیوه تولید سرمایهدارى»
۳ ـ «اقتصاد سیاسى، شیوه تولید سرمایهدارى»، زنده یاد فرج الله میزانی، انشتارات حزب توده ایران، پاییز ۱۳۹۲
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر