کتابی است از نویسنده ای زاده ی یکی از کشورهای اروپای خاوری؛
کسی که آن را تبلیغ می کند، گویا هنگامی دورتر، آنگاه که انقلاب هنوز در اوج بود و
امید بهبود زندگی توده های مردم ایران و زیستی شایسته ی انقلابی خلقی به سود آن ها
می رفت، گرایش های چپ یا چپ روانه داشته و اکنون به راه راست رهنمون شده است؛
درباره ی چگونگی آن به داوری نمی نشینم و منش وی را نیز به پرسش نمی کشم. آنچه
برایم بیش تر مهم است، سویه ی اجتماعی و سیاسی جُستار و هماوند با آن، به گاه بایسته، چگونگی رفتار و کردار آدم ها!۱
گزیده ی کوتاهی از آن کتاب با برنام «کمونیسم رفت؛ ما ماندیم و
حتی خندیدیم!» را چنین بازمی گوید:
«بسیار بدرازا کشید تا دریافتم محدود کردن خود
در دایرهی هرگونه جهان بینی، میتواند ما را گرفتار تنگدستی و رنج کند ... چیزی
که به یاد میآوردم، دوران تنگدستی و محرومیت بود؛ دورانی که در آن تنگدستی به نظر
ترسناک نمیآمد؛ تنها به این دلیل که کم و بیش همگانی بود ـ آن را دادگرانه می
پنداشتیم؛ ولی، ترسناک این بود که حتا نمیدانستیم که چیز بهتری هم هست ...»
از «گوگل پلاس» با
ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر
با خود می گویم:
هر کسی بگونه ای به رگ و ریشه ی خویش بازمی گردد؛۲ از آن «الف بچه ی دیپلمات» و همپالکی هایش که
سیاست بورژوازی لیبرال را در حزبی مدعی رهبری طبقه کارگر پی می گیرند و هیچ نشانه
ای از گذشته ی آن حزب برجای ننهاده اند، گرفته تا این یکی که گذشته اش را با
دلخوری نشخوار می کند ...
از این که بگذریم، آن نویسنده چه نسنجیده درباره ی جهان بینی
سخن گفته است! به این ترتیب، گناه تنگدستی او که زمانی به آن دچار بوده و تنگدستی
میلیاردها آدم در این کره خاکی بر دوش سامانه ی تبهکار و انگل سرشت سرمایه داری که
افزون بر دیگر تبهکاری هایش، کشورهای تازه گام نهاده در راه سوسیالیسم را نیز به
جنگ های گرم و سرد نابرابرانه کشاند و نگذاشت سوسیالیسم تازه جوانه زده و بی بهره
از بهره کشی از آدمیان و دیگر کشورها بروید و درختی تنومند شود، نیست که پیامد «محدود
کردن خود در دایرهی هرگونه جهان بینی» است! در همین عبارت کوتاه، خواسته یا
ناخواسته، دانسته یا از سرِ نادانی، جهانی نیرنگ و فریب نهفته است؛ زیرا سخن بر
سرِ «هرگونه جهان بینی» نیست و نمی تواند باشد! سخن بر سرِ جهان بینی کمونیستی است
که گویا نویسنده، پای خویش را از دایره ی آن بیرون نهاده، خود را رهانیده و چیزی
بهتر یافته است!
گرچه از ناهمتایی های گفته ی خود وی بروشنی پیداست که رهایی از
هرگونه جهان بینی، شدنی نیست و هر آدمی با هرگونه کم یا بیش دانش و بینشی و با هر زاویه ی نگرشی، به هر رو از گونه ای
جهان بینی برخوردار است، ببینیم جهان بینی براستی چیست تا سنگ ترازی برای سنجش آن
سخن داشته باشیم.
«جهان بینی عبارت است از سامانه ی دیدگاه ها،
مانش ها و پندارها درباره ی جهان. این واژه در آرش گسترده ی خود، همه ی دیدگاه های
آدمی درباره جهان پیرامون را دربرمی گیرد؛ از دیدگاه ها و باورهای فلسفی و اجتماعی
و سیاسی گرفته تا اخلاقی و هنری و چالش های هماوند با دانش های طبیعی و غیره؛ مانش
محدودتر واژه ی جهان بینی و هسته ی بنیادین آن عبارت است از دیدگاه ها و باورهای
فلسفی.
چالش مهم جهان بینی، همانا پرسش بنیادین فلسفه است و بنابر
پاسخی كه به این پرسش داده شود، جهان بینی ها را بگونه ای كلی می توان به دو دسته
بخش نمود:
ماده گرایانه (ماتریالیستی) و
پندارگرایانه (ایده آلیستی). جهان بینی بازتابی است از هستی اجتماعی و
وابسته است به اندازه ی بینش و آگاهی های آدمی در هر پله ی شناخته شده ی تاریخی و
همچنین وابسته است به سامانه ی اجتماعی هماوند با آن.
در جامعه ی طبقاتی، جهان بینی ماهیتی طبقاتی دارد. بر این
بنیاد، جهان بینیِ طبقه ی فرمانروا در هر جامعه ای، جهان بینی فرمانروا [بر آن
جامعه] است. جهان بینی دارای اهمیت سترگ کاربردی (پراتیك) است؛ زیرا هماوندی های
[میان] انسان با جهان و واقعیت هستی را نمودار می کند و سنگ ترازی (معیار) برای
شیوه ی رویکرد و برخورد با جهان است. جهان بینی دانشورانه (علمی) از آنجا كه قانون
های عینی طبیعت و جامعه را با می شناسد و كار بست آن ها را شالوده ی خود می نهد و
بیانگر منافع نیروهای پیشرفتخواه است به رویش و پیشرفت كمک می كند. جهان بینی
نادانشورانه (غیر علمی) و واپسگرا که در خدمت طبقات و نیروهای [اجتماعی] میرنده
قرار دارد، سدی در راه فرگشت (تكامل) جامعه است؛ از منافع طبقات بهره کش پشتیبانی
می كند و زحمتكشان را از پیكار برای رهایی خود بازمی دارد.
جهان بینی كمونیستی ـ ماركسیسم لنینیسم ـ بگونه ای پیگیر و
دربرگیرنده، یک جهان بینی علمی است. این جهان بینی دانشورانه، بیانگر منافع
پرولتاریا و همه ی زحمتكشان است؛ با قوانین عینی رویش جامعه سازگار است و در جامعه
ی سوسیالیستی به جهان بینی همه ی خلق فرامی روید. حقیقت و دانشوری جهان بینی
ماركسیستی ـ لنینیستی را همه ی تاریخ پراتیك بشریت، زندگی و همه ی دستاوردها و
دانش آدمی پایور می كند.»۳
درباره ایدئولوژی در همان کتاب می خوانیم:
«ایدئولوژی عبارت است از سامانه ی دیدگاه ها و اندیشه های
سیاسی، حقوقی، هنری، مذهبی، فلسفی و اخلاقی. ایدئولوژی بخشی است از روبنا و دارای
سرشت طبقاتی است و بنابراین در واپسین تحلیل، بازتاب دهنده ی هماوندی های اقتصادی،
همانا زیربنای جامعه است. در جامعه ای که به طبقات آشتی ناپذیر بخش شده، یکی از
برونزدهای رزم طبقاتی، پیکار ایدئولوژیک است. منافع طبقات واپسگرا و در حال
نابودی، فرمان می دهد تا واقعیت نادیده گرفته شده و حقیقت زیر پا نهاده شود؛ و از
همین رو، ایدئولوژی این طبقات، حقیقی نیست؛ بازتاب دهنده ی حقیقت به آرش راستین آن
نیست؛ دانشورانه نیست. برعکس، منافع طبقات پیشرو و انقلابی به پدیداری ایدئولوژی
بازتاب دهنده ی واقعیت و دانشورانه کمک می کند. مارکسیسم ـ لنینیسم، آن ایدئولوژی
دانشورانه و حقیقی است که بیانگر منافع طبقه کارگر و توده های سترگ زحمتکشان و
آدمیت خواستار صلح، پیشرفت و آزادی است. در دوره ی کنونی، فیلسوفان بورژوا چنین
سخن می پراکنند که داشتن ایدئولوژی با برخورد دانشورانه به چالش ها و واقعیت
ناهمداستان است. آن ها ایدئولوژی را جُستاری ذهنیِ بی آمیغ (خالص)، بدون
پایه ی عینی و فرآیندِ اندیشه ی برهنه (مُجرّد) گروه ها یا دسته های حزبی ویژه
دانسته و ادعا می کنند که باید فلسفه و علوم را از هرگونه ایدئولوژی پاک کرد؛ آنچه
ایدئولوژی زدایی (desideologisation) نام گرفته
است. فرآیند چنین روشی جز آن نیست که بگونه ای ساختگی، دانش و فلسفه از رزم طبقاتی
و از واقعیت های اجتماعی جدا شود. آماج بنیادین از این دعوی، نادیده گرفتن
بایستگیِ ایدئولوژی مارکسیسم ـ لنینیسم، همانا تنها ایدئولوژی براستی دانشورانه
است ...»۴
نکته ی دیگری را نیز اشاره می کنم که شاید برای کسانی که می
خواهند این جُستار را با ژرفای بیش تری بپژوهند، سودمند باشد؛ گرچه، بیش تر اشاره
ای است و گفتگوی بیش تر در آن باره در چارچوب این نوشتار نمی گنجد؛ و آن، هماوندی
میان «جنبش» («حرکت») و «ایستایی» («سکون») است.
روشن است که هر ایدئولوژی، بویژه هرچه از دربرگیرندگی و
سامانمندی بیش تری در سنجش با ایدئولوژی های دیگر برخوردار باشد، ناچار به داشتن
استخوانبندی و داربست استوارتری است. با کم و بیش چشم پوشی، این را همان «دایره ی
بسته ی جهان بینی» در گفتار آن نویسنده، بدیده می گیرم که دربردارنده ی گونه ای
ایستایی (سکون) نسبی است.
می دانیم که «جنبش» («حرکت») در دربرگیرنده ترین مانش دانشورانه
و فلسفی خود، تنها دربرگیرنده ی جنبش مکانیکی ساده نیست که بر بنیاد جنبش درونی
برخاسته از کوچک ترین آخشیج های مادّه (مادّه به مانش فلسفی آن!)، گونه های پیچیده
تری از «جنبش» های فیزیکی، شیمیایی، زیستی و اجتماعی را نیز دربرمی گیرد که همگی
از آن «جنبش خودکار درونی» (autodynamism)
ریشه می گیرند. اندیشیدن
بگونه ای کلی و اندیشیدن منطقی، گونه ای از «جنیش اجتماعی» (به مانش فلسفی آن!)
است. به این ترتیب، روشن است که «جنبش»، ویژگی سرشتی و ناگسستنی مادّه است؛ به
زبانی دیگر، مادّه بدون جنبش از هستی برخوردار نیست و بازهم بزبانی دیگر، ماده را
تنها در جنبش آن می توان شناخت یا بازشناخت.
با آنچه گفته شد و نیز از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی، ماده از
کهترین نمونه ی آن گرفته تا سترگ ترین، در جنبش همیشگی یا اگر باریک تر بگویم،
دگرگونی جاویدان خود شناخته و بازشناخته می شود. از همین روست که در بالا از
«ایستایی نسبی» سخن به میان آوردم و نه از «ایستایی» به آرش مطلق آن که از هیچگونه
آرشی برخوردار نبوده و "مانش"ی پوچ و میان تهی است. در همین «ایستایی
نسبی» است که به عنوان نمونه در مورد جُستار بالا، یک ایدئولوژی پدید می آید،
استخوانبندی می یابد، استوار می شود و با دگرگونی های تازه و افزایش دانش و بینش
آدمی به ضد خود دگردیسه می شود. به این ترتیب:
ـ پدیداری «جهان بینی» و استواری «ایدئولوژی» در شکل منطقی تر
آن، پله ای بایسته و گریزناپذیر در روند «جنبش اجتماعی» و دگرگونی اندیشه است؛
ـ ایدئولوژی زدایی و رها شدن از «دایرهی هرگونه جهان بینی»،
آنگونه که آن نویسنده به پیروی از ایدئولوژی چیره بر جهان سرمایه داری ادعا نموده،
سخنی پوچ و در بهترین حالت آن، خودفریبی است؛
ـ آن شیوه ی نگرش و برخوردی پویاست که روند زایش، به ضد خود
دگردیسه شدن و مرگ ایدئولوژی را نه تنها بدیده بگیرد که از آن خود نماید؛ آخشیج
های کهنه را به هنگام بدور افکند، خود را هربار در کلیتی تازه با بهره گیری از همه
ی پیشرفت های تازه ی دانش و فن آوری به شیوه ای انفلابی نوسازی و جوان کند؛ به گاه
بایسته پوست بیندازد و نو شود. این جهان بینی در جهان کنونی ما «سوسیالیسم علمی» و
با اندک چشم پوشی «مارکسیسم ـ لنینیسم» نام دارد. آن را می توان آموخت و چون اهرم
ارشمیدس، خوب بکار گرفت تا جهانی دگر ساخت!
ب. الف. بزرگمهر هشتم
بهمن ماه ۱۳۹۳
https://www.behzadbozorgmehr.com/2015/01/blog-post_153.html
پی نوشت:
۱ ـ گرچه، برخورد به چنین آدم هایی که از گذشته
ی خود به این یا آن گونه، شرمگین و از نیمچه کار کرده یا نکرده ی خویش نیز
پشیمانند و بهترین نمونه های آن ها با برنام «چپ شرمگین» شناخته می شوند، مرا به
یاد زندگی پر از درد و رنجم با نخستین همسرم می اندازد که در همان سال های نخست
انقلاب، یکدیگر را برای زندگی با همه ی خوشی ها و ناگواری های آن برگزیدیم. همان
هنگام (۱۳۵۹) و پیش از
آنکه زندگی مشترک، سویه ای جدی تر به خود گیرد، به وی گفتم:
«ببین! اوضاع اکنون اینچنین خوب است که می
بینی. گفتگو و ستیزه میان مردمی نادان نگاه داشته شده زیر چکمه ی خودکامگی شاه در
جریان است که می جویند و می پویند تا چاله چوله های دانش و بینش خود را پر کنند؛
ولی، اوضاع ممکن است اینچنین نماند و سمت و سویی دیگر یابد. انقلابی است که تازه
نخستین گام های لرزان خود را برداشته و به پیش می رود ... زندگی مرا هم که تا
اندازه ای می دانی؛ می تواند در آینده با ناگواری هایی همراه باشد؛ آیا مرا
اینگونه که هستم، می پذیری؟ و پذیرفت ...»؛ ولی آنچه سپس پیش آمد، غم
انگیزتر از آن چیزی است که چخوف در داستانش درباره ی آن وکیل و زنش («مادرزن وکیل»
صفحه ۳۸۱ جلد یکم
مجموعه آثار چخوف) به زیبایی نگاشته است. با این همه، آن زندگی را تنها به خاطر
بچه هایی که پا به جهان نهاده بودند با بردباری شکیبیدم و کوشیدم همه چیز با ارج و
ارزش باشد؛ گرچه هستی و روان و زندگیم در این لنگه سروده، فشرده می شد:
«ترسم از ترکان تیرانداز نیست طعنه ی تیرآورانم می کُشد»
۲ ـ هر کسی کو دور ماند از اصل خویش بازجوید
روزگار وصل خویش (مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی )
۳ ـ «واژه نامه سیاسی و اجتماعی»، امیر نیک
آیین (زنده یاد هوشنگ ناظمی)، انتشارات حزب توده ایران، چاپ دوم، ۱۳۸۷ (با
ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب؛ افزوده های درون [ ] نیز از آنِ من است. ب. الف. بزرگمهر)
۴ ـ همانجا؛ برجسته نمایی ها از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر