من به آنها میآموزم زبان دانش، پارسی است؛ ولی زبان مرگ و مویه ما بلوچی
من یک معلم در نقطه صفر مرزی هستم. صبح که به مدرسه رسیدم شنیدم پدر ماهکان در تیراندازی ماموران مرزی کشته شده است. میدانستم که پدرش برای صاحب نفوذها کالا از مرز رد میکند و از این طریق زندگی را میچرخاند؛ کار پرخطری که با مبلغ اندکی در نقاط مرزی انجام میشود. حالا ماهکان در هفت سالگی بی پدر شده است.
من یک معلم در نقطه صفر مرزی هستم. بچههای من با پوکههای به جا مانده از درگیریهای مرزی بازی میکنند. گاهی پوکهها را از دست شان میگیرم و بچهها را از بازی با آنها منع میکنم. به عنوان یک معلم این اجازه را دارم؛ اما اجازه ندارم که بگویم شاید این گلولهها دیشب به سمت پدر و برادر آنها شلیک شده باشد؛ اجازه ندارم بگویم آن پوکهها مستقیم قلب آنها را نشانه گرفته است؛ اجازه ندارم بگویم چقدر زندگی آنها را این گلولهها میسازند.
من یک معلم در نقطه صفر مرزی هستم. در کتابها درباره مرز میخوانیم. ما را که در نزدیکی سیمخاردارها و پاسگاهها زندگی میکنیم، «مرزنشین» مینامند؛ بدون آنکه چیزی از زندگی ما بدانند. شاگردان من مرزنشینانی هستند که مرز را نمیشناسند؛ اما بزرگترین آموزگارانند؛ با شناسنامه و بیشناسنامه تفاوتی میان خودشان نمیبینند. اما گاهی کتابهای کهنه بعضی از بچهها توجه گروه دیگر را جلب میکند. ماهکان مدام میپرسد: «چرا کتابهای یُسری و آمنه کهنه است؟»
من یک معلم در نقطه صفر مرزی هستم. چطور بگویم مرز چیست؟ اوراق هویت چیست؟ ایران کجاست؟ چگونه توضیح دهم ما هم اهل اینجاییم و هم اهل جای دوری به اسم ایران؛ و شاید هم نه؟
من به آنها میآموزم زبان دانش، فارسی است؛ اما زبان مرگ و مویه ما بلوچی. این را زمانیکه دختر خردسالی بودم به هنگام مویه برای پدر خودم فهمیدم. حالا ماهکان هم این چیزها را میفهمد.
شاگردانم دیگر خوب میدانند کجا فارسی صحبت کنند و کجا بلوچی. تمام اینها را من به آنها میآموزم.
من یک معلم در نقطه صفر مرزی هستم. اینجا همه سخت کار میکنیم و باید خیلی خوش شانس باشیم اگر کاری دست و پا کنیم. پدر ماهکان سخت کار میکرد؛ کار غیررسمی؛ کار سیاه. بچهها نمیدانند کار پدرشان غیرقانونی است. اگر ماهکان پرسید چرا مرزبان به پدرم شلیک کرد چه بگویم؟ آیا قانعکننده است که بگویم مرزبان وظیفهاش را انجام داده است؟ اگر پاسخ داد پدرش که در حال انجام کار بود، چه بگویم؟ به عنوان یک معلم باید از اخلاق بگویم یا قانون؟ انتقام یا مدارا؟ از او بخواهم که سرباز را ببخشد؟ یا آماده انتقام از سرباز مرزبان شود؟ به او بگویم دستور شلیک از جای دیگر میآید؟ اگر پرسید از کجا؟ چه بگویم؟
من یک معلم در نقطه صفر مرزی هستم. دل مان میخواهد مثل بقیه هر روزمان با گلوله و مرگ آمیخته نباشد. سرباز چه میخواست؟ آیا اشتباه کرده است؟ مگر نه اینکه او نیز سربازی بی کس و کار است؛ وگرنه در نقطه صفر مرزی چه میکند؟! آیا نمیدانسته قلب کسی را نشانه رفته که عشق میورزیده و دنیای ماهکان بوده است؟ چطور اینقدر راحت به روی او آتش گشوده است؟
من یک معلم در نقطه صفر مرزی هستم. خبر اعدام زرخاتون را که شنیدم، فکر نمیکردم خبر بدتری بتواند مرا تکان دهد؛ اما من یک معلم در نقطه صفر مرزی هستم؛ در محاصره سوگهای دانشآموزانم.
شنیدم زرخاتون هم دختری داشت و دخترش شاید دختری. خودش هم دختر کسی بود، کسی مثل پدر ماهکان! ماهکان دیگر در این دنیای بیرحم، دنیای هیچ کس نیست؛ همانطور که زرخاتون دنیای کسی نبود.
من یک معلم در نقطه صفر مرزی هستم. فردا اگر ماهکان به مدرسه نیاید چه کنم؟ اگر بیاید درس مان چه باشد؟ باید به آنها بیاموزم یا خودشان خواهند فهمید که ممکن است روزی گلوله سهمشان باشد؟
برگرفته از «تلگرام» ۱۶ آذر ماه ۱۴۰۲ (با ویرایش درخور، تنها در نشانه گداری ها از اینجانب؛ برنام و زیربرنام را از بوم برگرفته ام. ب. الف. بزرگمهر)
ویدئوی پیوست: گفته های آموزگاری زیستمند در لبه ی مرز ایران و پاکستان (کودکِ کارِ نشان داده شده در ویدئو، کودک یاد شده در نوشته ی بالا نیست.)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر