یادداشتِ فروغ سمیعی از کنشگران پروندهی گیلان
وقتی با یک جمع بازداشت می شوی، بازجو با اخبارِ اشتباه تلاش میکند ترا نسبت به دوستانت بدبین یا نگران کند. بدبینی جواب نمی دهد؛ اما نگرانی گاهی همه وجودت را در بازداشتگاه از بین می برد. این جمله که فلانی اقدام به خودکشی کرده از هزار شکنجه بدتر است. با خودت تکرار می کنی: «نه ، دوست من اونقدری قوی هست که اینکار رو نکنه» اما شرایط غیر معقول بازداشت و بازجویی جوری نیست که اینهمه مطمئن باشی. بالاخره در همین بازداشتگاه ها افراد زیادی به زندگی خود پایان داده اند و شاید آنها هم انسانهای قوی بوده اند.
وقتی جمعی بازداشت می شوی، هر لحظه با چشم بسته دنبال نشانی از حضور رفیق دیگری هستی؛ در راهروها موقع انتقال، بی خود سوالات نامربوط می پرسی که رفقایت را از حال خوبت آگاه کنی. اگر صدای ضعیف و خسته رفیقی را بشنوی، تمام فکر و ذهنت پی اوست و صدای پر قدرت رفیقی دیگر انرژی ات را بیشتر می کند و مصمم می شوی به ادامه راهت.
وقتی جمعی بازداشت می شوی، بازجو با یک فرد طرف نیست و دغذغه بزرگش این است که بداند چگونه چنین جمعی تشکیل شده است تا از جمع شدن های دیگر جلوگیری کند. مثلا مدام میخواهد بداند چگونه یک فرد چپ و مذهبی و … کنار هم جمعی را تشکیل می دهند و وقتی جواب را پیدا نمی کند، عصبی است. نمی داند چیزی که ما را به هم متصل می کند، تبعیض های مشترکی است که به واسطه جنسیت و طبقه مان تجربه کرده ایم. چیزی که ما را به هم وصل می کند، ایمان و امید به برابری و رهایی است.
در نهایت، وقتی جمعی بازداشت می شوی به پشتوانه یک جمع از اینهمه استیصال طرف مقابل به خودت و رفقایت افتخار میکنی و در تاریک ترین لحظات انفرادی، ناگهان با دستنوشته رفیق بازداشتی دیگرت دلگرم می شوی و باور می کنی که ما می توانیم.
برگرفته از «تلگرام» ۱۷ خرداد ماه ۱۴۰۳ (با اندک ویرایش درخور، تنها در نشانه گذاری ها از اینجانب؛ برنام و برجسته نمایی های بوم نیز از آنِ من است. ب. الف. بزرگمهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر