بنویس،
بیداد نان
فریاد گرسنگی را
در نطفه خفه کرد.
بگو،
چندشب پاییز باید بگذرد
تا سارا
که دلش هوای اَنار نوبرانه داشت
خواب درخت اَنارببیند؟
چقدر باران ببارد
تا آن مرد که دستهایش و پاهایش بسته بود،
با دست های باز
و پاهای بدون زنجیر
به خانه برگردد؟
چرا آفتاب نمیتابد؟
تا مادر که در باران می آمد
کفشهای پاره و خیساش را
در آن خشک کند.
چقدر مانده به زنگ صلح؟
چقدر مانده به زمان آزادی؟
چقدر مانده به وقت برابری ؟
تا شاید ،
دارا
آتش تفنگش را
دیگر،
بر مردمان کوچهی اَندوه
نَبارانَد؟
راستی آدم ها،
میان اینهمه دلتنگی
شما هنوز خوشبختید؟
«ایراندخت»
برنام را از بوم برگزیده ام. ب. الف. بزرگمهر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر