ـ کیر خر! ادریس ۲۶ ساله پدر دو بچه از سرما یخ زد و جان سپرد.* سرما و یخ زدگی توی مغزت بخورد؛ در همه ی زندگی ات یکبار هم شده، نه چنین بارهای سنگینی که باری کوچک بر دوش گرفته و بجایی رسانده ای؟
ـ این چه فرمایشی است؟ باری بزرگ تر از ایران سراغ داری؟ خُب. البته خودمان سرخود این بار را بر دوش نگرفتیم؛ رفیق گرمابه و گلستان مان، لعنت الله علیه این دسته گل را در دامن مان نهاد. هرچه هم فریاد کشیدیم که این حقیر توانایی بر گُرده گرفتن چنین باری را ندارد، کسی گوشش بدهکار نبود و با سلام و صلوات این بار بزرگ را بر دوش مان افکندند؛ حتا وخت نکردیم به خدا تَوَکُّل کنیم. از بس گیج و گول شده بودیم که پیش از تَوَکُّل به خدا، سپارش پیامبر عَظیمُ الشّان مان به شتربانش که فرمود: «از این پس، نخست زانوی شتر را ببند و آنگاه توکّل کن (اَعقِل و توکّل!)»** را پاک فراموش کردیم. همین چند روز پیش هم که افسار الاغ چموش سخن سرایی در دیدار با قاریان و حافظان قرآن از دست مان در رفت و نسنجیده و نابخردانه از دهان مان پرید که «حل مشکلات در گروی توکل به خدا و پایبندی به اصول انقلاب است»، باز هم یادمان آمد که «اَعقِل و توکّل»! به این معنا که پیش از تهییج (همانا برانگیختن بزبان پارسی) مُقَلّدین به ایستادگی در برابر «شیطان بزرگ» و آن غول بیابانی نماینده اش که هر بار پا در میدان می نهد، خوفی عظیم در دل همه مان می افکند و بدتر از آن: «عزراییل» که ناخبر جوری هجمه می آورد که نمی توانیم شلوارمان را به پا کنیم، می باید توان بستن زانوی این یکی و شکستن شاخ آن یکی را بیابیم.
به هر رو، تاکنون آن بار را با همه ی بدبختی های گریبانگیرمان، مانند الاغی که پالانش کژ است تا اینجا کشیده ایم. خوب! چاره ای هم جز چشم براه مَشیّت الهی ماندن نداریم. خدایا پناه بر تو!
ب. الف. بزرگمهر نهم اسپند ماه ۱۴۰۳
* نان به بهای جان/ ادریس ۲۶ ساله پدر دو بچه از سرما یخ زد و جان سپرد
ادریس از سرما یخ زد. راه رفت و برگشت ۱۳ کولبر برای پنج ساعت بسته شد. مردم روستاهای پیرامون خبردار شده بودند که کولبران در کولاک برف گیر افتادهاند. آن ها میدانستند در کولاک برف، دو ساعت که بیجنبش بمانی، یخ میزنی. نزدیکِ ۴۰۰ نفر از باشندگانِ روستاها برای کمک، پیاده و سواره راهی تخته سنگ های آغاز گذرگاه شان شدند تا کولبرها را به راه آسفالته برسانند. وختی به آنجا رسیدند با ۱۳ تن بسانِ جامه پیچ (بُقچه) های مُچاله روبرو شدند که همگی از هوش رفته بودند. مردم هر کولبر را در چند لا پتو پیچیدند تا نخست هُشیاری شان را برگردانند و همین وخت بود که دریافتند ادریس جان داده است.
برگرفته از «تلگرام» هشتم اسپند ماه ۱۴۰۳ (با ویرایش و پارسی نویسی درخور از اینجانب: ب. الف. بزرگمهر)
** بنگرید به یادداشتِ «چاره جویی زمینی؛ نه واگذاشتن به آسمان !» در پیوند زیر:
https://www.behzadbozorgmehr.com/2013/09/blog-post_4921.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر